داستان سارا و ابراهیم
نوشته داریوش آریایی
-----------------
سارا رو به ابراهیم کرد و گفت :
-من پیرتر از ان هستم که بچه دار شوم .بیا با این هاجر دختر کنیزمان ازدواج کن و از ان بچه دار شو
ابرام با کراهتی ظاهری گفت :
- هرگز من به خدا امیدوارم که از تو بچه دار میشوم . بار هزارم است که میگویی با دختر بچه ای ازدواج کنم .من به روشنی در خواب دیدم که خداوند می فرمود که سارا پسری خواهد زایید و نامش را ایزاک (اسحاق ) بگذار و بدان که او وارث توست و تمام سرزمین نیل تا فرات را بدو و فرزندانش می بخشم .
سارا با تروشرویی گفت :
- من این چیزا سرم نمیشه .من بسیار پیر شده ام .خودت هم داری صد ساله میشی . امشب با مادر هاجر صحبت کرده ام .هم هاجر وهم پدر ومادرش راضی هستند . امشب اخرین شبی است که یک زنه هستی فردا با هاجر ازدواج خواهی کرد .
ابراهیم ابتدا مقاومت کرد و سپس گفت :
-حال این چنین است باشد من هاجر را به زنی میگیرم.ولی بدان مورد غضب خداون واقع میشویم .
فردا صبح ابراهیم هاجر را به زنی گرفت و به اندرون اورد
هاجر دختر بچه سبزه رو و قدی کوتاه داشت ولی بیش از سنش نشان می داد .
ابراهیم هنگام ورود به اندرونی به هاجر گفت :
- من راضی به این کار نبودم خواست زنم سارا بود و همانا بدان که او بانوی اول خانه ام است . هرچه بگوید هامن کار کنم . من به خواست او با تو ازدواج کردم که ارزوی دیرینم بر اورده شود ومن چه دار شوم . سارا به تو لطف نموده است که راضی شده تو همسر من باشی . بیا بریم تو !
هاجر با لباس مندرسی پا به خانه ابراهیم گذاشت و به مال و منال ابراهیم فکر میکرد
همان شب ابراهیم با هاجر همبستر شد و همان جا بود که به خودش گفت :
- چرا زودتر از اینا این کار را نکردم
و اینگونه شد که با لذت وافر آن شب را گذراند
ابراهیم خدا را فراموش کرد و دیگر به وعده خدا را یاد نکرد و همینطور با هاجر و سارا روز گار میگذراند و بیشتر در لذات جنسی غرق می شد و خدا هم چیزی نمی گفت .
ابراهیم را در محل ابرام صدا می زدنند یعنی حتی سارا هم او را ابرام صدا می زد.
روزهای خوش می گذشت تا اینکه بعد از نه ماه پسری از هاجر پدید امد که ابراهیم پس از مشورت با سارا نام او را اسماعیل نهادند .
همان روز که اسماعیل بدنیا ابراهیم کابوسی دید که خداوند ابراهیم را می لرزاند و می گفت :
- چرا با هاجر ازدواج کردی مگر من نگفته بودم که با سارا هم بچه دار میشوی چرا خلف وعده کردی ؟!
من که به تو وعده اسحاق ( ایزاک) را داده بودم که با این هاجر ازدواج کردی هیچی نگفتم حالا دیگه چرا بچه دار شدی . من ناراحتم حالا هم باید این هاجر و اسماعیل را ببری تو بیابانهای دور دست ول کنی و بیایی . من هم اینجا زودتر کار می کنم تا تو از سارا یائسه بچه دار بشی .زودی می بریشون و زودم بر می گردی.
ابراهیم صبح از خوا ب بیدار شد بدون آنکه ها بگه دست هاجر و اسماعیل یک روزه را گرفت و سوار وسیله نقلیه ای کرد و رفتند تو یکی از این بیابانهای اطراف....
ابرام در بیابان به هاجر گفت
خدا به من گفته که تو را اینجاها ول کنم و هیچی بهتون ندم حتی آب خوردن هم گفت بهت ندم .اولش که گفت تو و بچه را بکشم که من در خواب کلی گریه کردم تا اینکه گفت : باشه اونا را ببر تو بیابون ول کن . والا من هم دیگه نمی تونم براتون کاری بکنم .
هاجر گفت :
ولی ابرام چرا این کار را با من کردی منو بدبخت کردی تو نزدیک صد سالته من نه اینکه فکر کنی به خاطر پول وثروت با تو ازدواج کردم نه به خاطر خودت بوده که که ازدواج کردم . ولی این رسمش نیست ما را اینجا ول کنی .حالا ما تو این بیابون چیکار کنیم چی بخوریم . خدا عجب گذاشت تو سفرمون . من که ادم خوبی بودم . مگه من چه گناهی مرتکب شدم .والا خوبه این ابرام که امده منو حامله کرده و این بچه را پس انداخته من باید تاوان بدم
ابرام گفت
من نمی تونم خواست خدا را نادیده بگیرم . حالا هم باید برم
ابرام هنگام رفتن بوسه ای از اسماعیل گرفت و با وسیله نقلیه اش راه افتاد و به سمت خانه اش نزد دخترخاله اش سارا رهسپار شد . هاجر همینطور هاج واج نگاه می کرد .بعدهم نگاهی به اسمان انداخت و گفت باشه اگر اینجوریه من هم دنبال خدای خودم میرم
همینطور که روی زمین نشسته بود . به نظرش امد که ان سوی دره اب است .اسماعیل یک روزه بدجوری تشنه شده بود . هاجر ان سوی دره رفت . دید نخیر اب نیست .سپس برگشت طرف اسماعیل ولی باز به نظرش امد ان سوی دره اب است گامهایش را بلندتر برداشت ولی ابی درکار نبود برگشت سمت اسماعیل که بین دره بود . باز دوباره به نظرش امد که انسوی دره اب است . همینطور ادامه پیدا کرد تا اینکه هفت هشت بار رفت و امد کرد و دفعه هفتم هشتم بود که دید زیر پای اسماعیل کوچلو اب است....
زیر پای اسماعیل خیس شده بود .کی اب پاشیده بود . شاید هم اسماعیل خودش را خیس کرده بود . اسماعیل را بلند کرد که پوشاکش را عوض کند که دریافت ان اب یک چشمه است . خدا دلش به رحم امده بود . خدا او را بخشیده بود . حالا شاید یک خدای دیگه بود . تا فکر کرد خدای دیگری این کار را کرده است و احساس کفر کرده است , خوابش برد چون خیلی خسته بود نا سلامتی هفت هشت بار دره را بالا پایین کرده بود .پس همان جا کنار چشمه خوابش برد . بعد هم در خواب نه خود خدا بلکه فرشته ای به خوابش امد چون خدا فقط با مردها صحبت می کند و گفت :
(خدا یکی است خدا بهش برخورده که گفتی میرم یه خدای دیگه پیدا می کنم برای همین دلش به حالت سوخته و برای اینکه نمیری تو واسماعیل را که از نظر خدا زنا زاده است را بخشید و شما را زنده نگه می دارد . اینک از خواب برخیز و بدان که اسماعیل در قبیله ای که این اطراف است پرورش خواهد یافت ولی نه اینکه فکر کنی پیامبر خواهد شد نه ولی بلاخره قومی فامیلی بهم میزنه . بگذریم حالا بلند شو و به مردم دهکده داستان ابراهیم واسماعیل و به خصوص چشمه را بگو .)
در این هنگام فرشته غیب شد و هاجر از خواب بیدار شد و به سمت قبیله حرکت کرد و همینطور که می رفت اب چشمه بدنبالش می امد . نزدیک قبیله که رسیدند مردم به پیشواز امدند و اب چشمه و پسر را به فال نیک گرفتند و از ان مادر و پسر به احترام یاد کردند و همانطور اسماعیل را به عنوان قدیس پذیرفتند و انها را مسکن دادند و از اب چشمه بهره بردند و در دراز مدت انجا اباد شد و همینطور بانی ان عزیزتر
ابراهیم با وسیله نقلیه اش از بیابان برگشت و به سارا گفت :
تقصیر من نبود خدا به من گفت که نباید به حرف زن جماعت گوش می کردی و با هاجر ازدواج می کردی و این معشیت من نبود حال که بچه دار شدی انها را دربیابون ول کن .من نیز چنین کردم و بار دیگر وعده هاش را بیان کرد و گفت باز هم امیدوار باش من مشغول کار هستم الکی که نیست باید روح دمیده بشه اون هم تو رحم سارای یائسه پیرزن ولی بزودی بچه دار می شوی و با قاطعیت گفت ایزاک ( اسحاق) مسلما برتر از اسماعیل خواهد شد و پیامبر من میشه و سرزمین بزرگی را به اسحاق ( ایزاک) و ذریه اش خواهم داد. خدا باز گفت هاجر و اسمال را فراموش کنیم بیا دست از لجبازی با امر خدا دست برداریم که همانا خطرناک است و ممکن است مورد غضب خداوند قرار بگیریم .
سارا پس از مدتی دریافته بود که هاجر جای او را گرفته است و چشم دیدن هاجر را نداشت و از هاجر بدش می امد و از اینکه خواسته بود ابراهیم با هاجر ازدواج کند پشیمان بود و خوشحال بود که ابراهیم چنین خوابی دیده است و ابراهیم را سرزنش نکرد و به وعده ابراهیم و خدایش می خندید که امیدوار بود بچه دار شود .
سارا به خدا اعتقادی نداشت ولی ابراهیم هر چند وقت یکبار خدا را یاد می کرد و می گفت خدا مقدر کرده خدا چنین خواسته .
سارا درباره هاجر گفت :
ابرام حال انها را که دربیابون ول کردی انها چه می کنند
ابراهیم به سارا گفت :
خدا هاجر و پسرش را حفط خواهد کرد ما گناهکار بودیم ولی خدا رحیم وبخشنده است . خدا انها را بخشیده است همانطور که ما را بخشیده است . بیا انها را فراموش کنیم و دیگر برخلاف امر خدا حرفی نزنیم و عملی انجام ندیم .
ابراهیم وسارا همانطور که خدا فرموده بود هاجر و اسماعیل را فراموش کردند و به زندگی معمولی خود پرداختند ابراهیم هر روز با ازمایشهای عجیب و غریب یقینش به خداش بیشتر میشد.
اسماعیل هر روز بزرگتر می شد و همینطور شان و منزلتش در نزد مردم بیشتر می شد . اهالی قبیله به صورت چادر نشین زندگی می کردند که با ورود اب چشمه یک جا نشین شدند و داستان ابراهیم وتولد اسماعیل را تعریف می کردند .
خدا مشغول کار کردن بود تا پیرمرد و پیرزنی را بچه دار کند . ابراهیم به امر خدا هر شب با سارا نزدیکی می کرد تا حامله شود . بلاخره یکی از شبها که ابراهیم رو سارا کار کرده بود خدا تونست نطفه را ببندد.
بلاخره شکم سارا بالا امد . ابراهیم خدا را شکر می کرد . بعد از نه ماه اسحاق ( ایزاک) بدنیا امد . اینگونه شد که وعده خدا محقق شد .
خدا بار دیگر به خواب ابراهیم امد و گفت :
ما به وعده خود عمل کردیم . کار خیلی سختی بود ولی این معجزه بر تو اشکار است و به همه بگو به خدا ایمان بیارند از این معجزه بزرگتر که پیرزن نودساله ای باردار شده .همانطور که گفتم اسم پسرت را ایزاک (اسحاق ) بگذار و بدان که ذریه او هم صاحب سرزمین خواهند شد.
در محل همه از معجزه ابرام می گفتند که در سن صد و یک سالگی از زنی نود ساله صاحب فرزند شده است .
اسماعیل هفت ساله یا به قولی 14 ساله بود که ایزاک (اسحاق) بدنیا امد . پس از چندی خبر به گوش هاجر رسید .
هاجر به اسماعیل گفت :
شنیده ام پدرت از سارا بچه دار شده است . اسمال اسم برادرت اسحاق ( ایزاک ) است او وراث املاک پدرت خواهد شد . ولی تو می توانی موقعیت خوبی در این قبیله کسب کنی پس از ورود توبه این قبیله چادر نشین انها یک جا نشین شدند و این از برکت چشمه تو بوده است . خداوند به توبزرگی داده است و تو باید ریاست قبیله را بدست اوری .
ابراهیم بسیار خوشحال بود و خداوند را شکر می کرد ایزاک ( اسحاق ) را در اغوش می گرفت و با ان بازی می کرد. سارا هم به به خدا ایمانی اورد و اهالی محل هم این زاد روز را به چشم معجزه می دیدند و ان را قبول کرده بودند . ابراهیم مقامش نزد مردم محل بیشتر شده بود . از همه خوشحالتر خدا بود که توانسته بود سارا و ابراهیم را بچه دار کند .
روزهای به خوبی وخوشی می گذشت و اسحاق ( ایزاک ) هر روز بزرگتر می شد . ابراهیم عشق زیادی به فرزندش می ورزید و هر روز کارش شده بود دعا کردن خدا که او را صاحب فرزند کرده است و خدا هم خوشحالتر می شد .
چند سال گذشت تا اینکه اسحاق ( ایزاک ) 6-7 ساله بود که خدا یک دفعه از سر بیکاری فکری در ذهنش خطور کرد و به خواب ابراهیم وارد شد و از ابراهیم خواست که ایزاک ( اسحاق ) را برای خشنودی خداوند قربانی کند
خدا به ابراهیم گفت :
ببین ابذام تو باید پسرت را در راه من بکشی . اصلا می دونی با چه سختی و مشقت من تو را بوجود اورد ه ام . همینطور با چه دردسری برایت معجزه درست کردم . اسحاق (ایزاک ) را لطف کردم و با چه تلاشی پس از چند سال نوزادی تولید کردم اونم از تو و سارای پیرزن . حالا من تصمیم گرفته ام که این اسحاق (ایزاک ) را قربانی کنی تا من از تو خشنود شوم . اصلا میدونی چیه من می خوام تو را امتحان کنم . ببینم میتونی عزیزترین کست را برای فرمان من بکشی یا نه . من می خواهم ببینم تو می تونی به پاس زحمات من فرزندت را بکشی یا نه . منو شرمنده شیطان نکن .
ایراهیم خواست بگه ها که خدا گفت :
حرف نزن چون من خدا هستم می دونم چی می خوای بگی نظرم عوض نمیشه . امروز صبح که بیدار شدی باید سر پسرت ایزاک ( اسحاق ) را می گم نه اون اسماعیل را باید ببری. من به تو علاقه مند هستم .اگر سربلند پیروز بشی من به تو پاداش خواهم داد. حالا برو ببینم چه می کنی .
ابراهیم صبح که از خواب بیدار شد با کسی حرفی نزد . نگاهی به اسحاق ( ایزاک) شش –هفت سالهانداخت که راحت خوابیده بود . کمی تردید در دلش ایجاد شد ولی مگر می شود رو حرف خدا حرف زد . باید پسرش را بکشد . دست دراز کرد و پتوی اسحاق (ایزاک ) را کنار زد و گفت:
( پاشو بریم که خیلی کار داریم )
ابراهیم رفت چاقوی سلاخی اش را که با ان سر حیوانات را می برید را برداشت و به همراه قربانی از خانه بیرون رفتند
سارا همینطور خوابیده و از همه جابی خبر بود . ابراهیم دست اسحاق ( ایزاک) را گرفته بود و به سمت مسلخ حرکت می کردند .
ابراهیم از داستان کشتن چیزی به اسحاق (ایزاک) نگفت . حتی سارا را هم بیدار نکرد که بگوید پسرعزیزشان را قربانی می کند و انرا برای رضای خدا می کشد و برای اخرین بار اسحاق ( ایزاک ) را ببین .
اسحاق خنده کنان در راه بود . شیطان وسوسه می کرد .سنگ ریزه می انداخت تا توجه ابراهیم را جلب کند وبه ابراهیم می گفت پسرت را قربانی نکن . به صورت های مختلف بر ابراهیم شک وارد می کرد .ابراهیم هم دچار تردید هایی شده بود ولی با توکل به خداوند براین شبهات شیطان و هجمه های شیطان غلبه می کرد .
شیطان گفت : ببین چه خدایی را می پرستی که جز با کشتن فرزندت خوشحال نخواهد شد . بیا این خدا را ترک کن . فرض می کنیم که اون اسحاق ( ایزاک ) را به تو داده ولی دلیل نمیشه که تو بچه ات را بکشی . اصلا چرا نباید اسحاق ( ایزاک ) را خودش بکشه . چه خدای ظالمی که مرگ اونو خوشحال می کنه . حالا مرگ کی مرگ اسحاق ( ایزاک ) که چند دهه طول کشید بدنیا بیاد . اصلا تو از کجا میدونی منظورم اینه که تو از کجا مطمئنی که خدا اونو به تو داده است . چرا اینقدر لفتش داد. چرا زمانی که من به سارا گفتم به ابرام بگو با هاجر ازدواج کنه اینقدر زود بچه دار شدی یادته سر نه ماه بچه دار شدی .
شیطان ادامه به ابراهیم گفت :
راستی چرا خدا همون موقعه چیزی نگفت و نگفت با هاجر ازدواج نکن و گذاشت تا بچه (اسماعیل ) که بدنیا امد گفت ببر تو بیابون و صحرا ولش کن . همون موقع من به تو نگفتم . تو اصلا به حرفام گوش نمی دادی . یه کار احمقانه کردی بردی تو بیا بون اونا را ول کردی . اسماعیل که دیگه پسرت بود از گوشت و خون خودت بود . از نظر من خدایی که که با کشتن موافق باشه خدای من نیست برای همین کاراش بود که از خانه اش امدم بیرون . من با کشتن اسحاق ( ایزاک ) مخالفم این کار را انسانی نمی دانم و عملی زشت تلقی می کنم . بیا تا دیر نشده برگرد چاقو را کنار بذار این کار زشت را نکن . خدا خودش پشیمان میشه . مگر یادت نیست خدا چقدر رحیم است چند بار تا حالا پشیمان شده است و انسانها را بخشیده است . ادم وحوا را یادته . چرا راه دور برویم همین هاجر و اسماعیل را بخشید . برو ببین چه دم ودستگاهی راه انداختند . تا حالا چند بار تو را بخشیده .هر بار که از نظر اون عمل طشتی انجام دادی بخشیده است . این بار هم می بخشه . خدایی که منت کاراشو سر بنده بگذاره خدای خودخواهیه وضعف اونو می رسونه
شیطان همینطور پشت سر ابراهیم می امد و می گفت :
اصلا چرا اونو می پرستی خدایی که هر روز یه چیز میگه یه بار میگه من به تو پسر میدم صد سال طول می کشه یه بار هم میگه با این ازدواج کن . با اون ازدواج نکن . چرا از این فرزند دار شدی . چرا با اون همبستر نشدی . هر روز یه چیز میگه . حرف حسابش چیه می خواد تو را امتحان کنه . امتحان کنه که چی بشه . تو که اونو دیدی بهش اعتماد داری و در وجودش مثلا شک نداری و قبولش داری . حالا اگرکافر بودی و اونو قبول نداشتی یه چیزی . حالا اومدیم تو سر این پسره را بریدی مثلا امتحان تو تموم میشه . از کجا معلوم که نگه سر سارا ببر . سر اسماعیل راببر و در اخر بگه سر خودتو ببر .
اصلا ببری که چی بشه . من با این همه شیطونی سر از کار این خدا در نیاوردم . حالا چرا یه جور دیگه امتحانت نمی کنه . چرا ازت نمی خواد کارای خوب بکنی . چرا نمی گه گاو و گوسفندات را بین فقرا تقسیم کن . اینم شد کار سر پسرت را ببر تا من راضی بشم . می خوام صد سال سیاه راضی نشی . جنایت به این بزرگی کسی ندیده . اینم شد کار یه روز بعد از صد سال بچه بدی بعد یه روز بیای بگی حالا سرشو ببر و. بچه ات را بکش .
باز من از این کارها نمی گم بکنی . باز خودت باید تصمیم بگیری
ابراهیم یه گوشش در بود یه گوشش هم دروازه . از این گوش می شنید و از ان گوش رد می کرد . شیطان انقدر گفت که خسته شد . بر دل ابراهیم تاثیری نداشت . جوری وانمود می کرد که انگار چیزی نشنیده است و راضی است که اینکار را بکند . بعد هم دست ایزاک ( اسحاق ) را محکم گرفت تا فرار نکنه .
شیطان که عصبانی شده بود داد زد :
تو می خوای اسحاق ( ایزاک ) عزیز ترین چیزت را نابود کنی . تو می خوای سر پسرت را ببری . تو قاتلی !
اسحاق ( ایزاک ) که تا ان لحظه ارام بود و فکر می کرد با پدرش گردش می کنند به پدرش گفت :
بابا این کی بود . می خوای منو بکشی . سرمو ببری . چرا میخوای منو بکشی
ابراهیم گفت :
اسحاق ( ایزاک ) من به خواست خدا می خوام سرتو ببرم . خدا تو خوابم اومد وگفت باید سر پسرت را ببری . زیاد درد نداره . یه جور می برم که دردت نگیره . خدا از مون راضی میشه . تو که نمی خوای خدا از ما ناراضی بشه . چون گناه داره . خدا مارا عذاب می کنه خدا میدونی چقدر مهربونه . حالا ناراحت نباش .
اسحاق ( ایزاک ) هم که بچه با خدایی بود و تحت تعلیمات ابراهیم بود سرانجام راضی شد که سرشو به خاطر خشنودی خدا ببره .
ابراهیم گفت :
اسحاق ( ایزاک ) جان اصلا نترس به حرف این شیطون هم گوش نده . از صبح تو گوشم داره وزوز می کنه من جوابش را نمی دم. توهم گولشو نخور و به حرفاش گوش نده . بدان خدا ازت راضی میشه .
ابراهیم دست اسحاق ( ایزاک ) رامحکمتر گرفت که فرار نکنه . شیطان که دید راهی باقی نمانده است و نمی تواند مخ ابراهیم را بزند گفت :
ابرام تو دیگه کی هستی دست شیطون را از پشت بستی . من تو مخم نمی گنجید که یک روز تو را وسوسه کنم تا کسی را بکشی چه برسه به پسرت نه اسماعیل بلکه ایزاک ( اسحاق ) را که صد سال طول کشید تا بدنیا بیاد . حالا می خوای جواب سارا را چی بدی . میدونی که اون تو را نمی بخشه . زنها که دین و ایمان کاملی ندارند . اون از حوا و اونم از سارا که هر روز یه جور اعتقادی به خدا پیدا میکنه . دیدی چه جوری به خدایت ایمان اورد بعد از زاییدن ایزاک ( اسحاق 9 نیمچه ایمانی اورد و خدا هم که دوست نداره با زنها هم کلام بشه و نمی تونه خودش قضیه را به سارا بگه . سارا هم که خیلی وابسته به ایزاکه ( اسحاقه ) حتما از غصه دق می کنه و میمره . جواب اونو چی می خوای بدی .
با گفتن این جملات بود که ابراهیم کمی ترسید جواب سارا را چی بده . شانس اورد که سارا خواب بود و اگر بیدار بود و می فهیمد که می خواد سر ایزاک ( اسحاق ) را ببره حتما مخالفت می کرد و اجازه نمی داد که ابراهیم ایزاک ( اسحاق ) را با خودش به مسلخ ببرد . خدا فهمید که ابراهیم متزلزل شده است پیامی به ابراهیم دادکه ابرام به خودت تزلزل راه نده وما سارا را ارام خواهیم کرد راضی کردن سارا با ما .
ولی این چیزا برای ابراهیم جواب نمی شد ولی ابراهیم تصمیم گرفت کار را یکسره کند
شیطان در اخرین لحظات بود که یاد سارا افتاده بود . رفت سارا را بیدار کرد و به سارا گگفت :
چرا خوابیدی . نمی دونی چه خبره ابراهیم دیونه شده . داره سر ایزاک ( اسحاق ) را می بره . می خواد ایزاکو ( اسحاقو) را بکشه . پاشو بریم که دیگه دیر شده .
سارا سریع بلند شد و به همراه شیطان حرکت کردند . شیطان از اینکه چرا زودتر اینکار را نکرده بود ناراحت بود . کمک می کرد تا سارا سریعتر راه بره . می خواست سارا را کول کنه تا زودتر برسند ولی شیطان نه اینکه از اتش بود و داغ بود نمی شد به شیطان دست زد چه برسد سوارش کند .به هرحال ابراهیم به مسلخ رسید .
سارا و شیطان از پشت بدنبالشان بودند . ترس ابراهیم از سارا بیشتر شده بود ولی به خودش می گفت :
خود خدا یه جوری جوابشو میده من که هرچی دارم از این خداست . هرچی بخواد بهش میدم ولی از اینکه ایزاکو (اسحاقو ) بکشم ناراضی ام .
ابراهیم از ته دل ناراضیه ولی برای خوشنودی خدا چاره ای نداشت .بلاخره خدا با هرکسی حرف نمی زد و از هرکسی که چیزی نمی خواست . ابراهیم بلاخره خدا پرست بود و هرچه خدا می خواست انجام می داد حتی اگر مرگ خودش یا سارا باشد حتی راضی شده بود سر ایزاک (اسحاق ) را هم ببره . ایمان و اعتقاد به خدا یعنی همین بکش .
ابراهیم به خودش گفت :
من از این کار( کشتن پسرش ) ناراضی ام ولی برای خشنودی خدا سرشو می برم .
بعد هم جوری که خدا بشنوه گفت :
خدا از من راضی باش بدان من جز رضای تو کاری نمی کنم .
بعد هم به ایزاک (اسحاق ) اشاره کرد که بر روی زمین بخوابد و سرش را روی سنگی بگذارد . بعد هم چاقویش را تیز کرد . نگاه ترحم انگیزی ایزاک ( اسحاق ) که همراه با اشک بود کمی تردید در دل ابراهیم بوجود اورد ولی یادخدا ترددیدها را دور می کند
لحظه حساسی بود. ابراهیم چاقو را زیر گلوی ایزاک ( اسحاق ) گذاشت و گریه ایزاک ( اسحاق ) بلند شد . شروع کرد به گریه کردن و هوار کشیدن .
خدا یک لحظه فکری به ذهنش رسید و با خودش فکر کرد که :
اگر من بگم سر این پسره را ببره ایندگان چه قضاوت خواهند کرد چه می گوین . بعد هر کسی پیدا میشه سر بچه هاشو میبره بعد هم میگهخدا گفته . میگند پیامبر به اون گنده ای سر پسرشو ببره هیچی نیست ما که به دستور خدا و برای رضای خدا بردیم چه شده . رسم بدی میشه . الان که علم پیشرفت نکرده نفوس تو دنیا کمه و قضاوتها هم که ساده و سطحی است در اینده انسانها چه می گویند بهتره یه پولوتیک بزنم و دست پیش بگیرم که پس نیفتم . بهتره قبل از اینکه ابرام سر پسره را ببره
خدا پس از مشورت با فرشتگان روبه ابرا هیم کرد و گفت :
ای ابرام تو از امتحان سربلند پیروز شدی دست نگه دار
این جمله را زمانی گفت که کمی زخم بر گلوی ایزاک ( اسحاق ) بوجود اورده بود یعنی شانس اورده بود وگرنه ابراهیم گوش تا گوش سر ایزاک ( اسحاق ) را می بریدو کار از کار می گذشت .
خدا ادامه داد:
اینک من به تو افتخار می کنم . من فقط می خواستم بدانم بنده صالح من به فرمانم گوش می دهد یا نه . همین مقدار که انجام دادی برای من کافی است .من فهمیدم که تو بهترین انسان کره زمین هستی و مایه افنخار من بر روی زمین . من که از تو راضی هستم و روی شیطان را کم کردی . یوقت فکر نکنی از اول می خواستم تو سر پسرت راببری هیچی نگم . ..
خدا به ابراهیم که ایزاک ( اسحاق ) را دراغوش گرفته بود گفت
من از ابتدا قصدم این بود که تو تا چاقو را لب گردن ایزاک ( اسحاق ) گذاشتی گفتم که بسه . من از ابتدا می دانستم که تو این کار را برای خشنودی من می کنی و روی این شیطون را سیاه می کنی . باریکلا . من خوشحال شدم که از تصمیمت منصرف نشدی وتسلیم این شیطون ملعون که مخالف ادم کشی بود نشدی . شاید اشتباه کرده بودم که دست شیطون را باز گذاشتم تا با ادمها حرف بزنه و اونها را از من دور کنه ولی افرادی مانند تو که روی شیطون را کم می کنند من را خوشحال می کنند.
خدا همینطور نطق می کرد و درود به ابراهیم می فرستاد و بعد ادامه داد:
از امروز تو دیگه ابرام نیستی بلکه ابراهام ( ابراهیم ) هستی تو را باید از این پس ابراهیم باید صدا کنند.
خدا فکری کرد و گفت :
حالا که اینجا امدی دست خالی برنگرد . یه دونه از گوسفندا که اینجاست را قربونی کن و برای خشنودی ما سرببر . من علاقه زیادی به ریخته شدن خون دارم .
ابراهیم که دید مقامش نزد خدا بیشتر شده و قدرت خدا از شیطان بیشتر است خوشحال شد . ابراهیم سریع رفت و یکی از گوسفندان که منتظر بودند سر بریده شوند را باکمک ایزاک ( اسحاق ) گرفت و در مسلخ سر برید ند تا خونی ریخته شود تا خدا خوشحال باشد .
شیطان وسارا زمانی رسیدند که مقداری خون برروی زمین ریخته بود . نفرین سارا در امد و گفت :
شیطون لعنتت کنه ابرام این چه کاری بود که کردی . خجالت نکشیدی ظالم سر پسر نازنیم را بریدی اونم به خاطر یه خدا که همه زندگیمون را خراب کرد صد سال طول کشید و تاخیر در حاملگی من پیش اورد . بعد هم که ایزاک ( اسحاق ) را داد چه بساطی درست کرد . قاتل خدا نگفت منو بکشی . حالا بیا منو هم بکش من دیگه نمی تونم زنده بمونم .
ابراهیم گفت :
اینقدر کفر نگو سارا خداوند بخشنده و رحیم است .
بعد هم ایزاک ( اسحاق ) را صدا زد و گفت :
ایزاک ( اسحاق ) بیا مادرت امده .
ابراهیم ادامه داد :
خداوند بسیار رحیم و رحمان است و می خواست ما را امتحان کند ببیند ازاین ازمایش سربلند بیرون می اییم و این توانایی را دارم کارها و اوامر او را انجام بدهیم . خداوند از این پس مرا ابراهام ( ابراهیم ) نام نهاده ومرا خلیل خدا خوانده است و این شیطون که تو را گول زده است را لعن کن و بدان خدا باز هم تو را بخشیده است .
اسحاق که سر گوسفند را در دست داشت به کوشه ای انداخت و در اغوش مادر رفت و گفت :
یکم گلویم درد داره چیزی نشده گریه نکن بابا منونکشته .
سارا به گریه افتاده بود وگفت :
من بدون تو میمرم . بعد هم اسحاق را محکم فشار داد .
شیطان که آرام ایستاده بود گفت :
خدا باز نقشه ات را عوض کردی فهمیدی چه کار احمقانه ای است . می دونم که حرفام روت تاثیر گذاشته و گرنه انسانهای اینده جور دیگری قضاوت می کردند شاید نقش تو در افکار مردم عوض میشد و انجوری که دوست داری بهت فکر نمی کردن .باشه من هم میدونم چیکار کنم . از امروز به بعد داستانت را عوض می کنم و به همه میگم که این اسحاق ( ایزاک ) نبوده که می خواسته قربانی بشه و این اسماعیل بوده که مورد لطف خداوند قرار گرفته . اسماعیل فرزند ارشد ابراهیم است .او وارث ابراهیم است وخدا اسماعیل را پیامبر بعدی خود کرده است نه اسحاق ( ایزاک ) . تو به اسحاق ( ایزاک ) بچسب و من اسماعیل را . من رو اسماعیل کار می کنم تو رو اسحاق ( ایزاک )
این جمله را گفت و به سمت سرزمین اسماعیل حرکت کرد . خدا هم گفت :
برو شیطون هیچ غلطی نمی تونی بکنی .
خدا هم از اینکه نقشه اش را دراخرین لحظه تغییر داده بود بسیار خوشحال بود و همانطور که وعده کرده بود از نسل ایزاک ( اسحاق) قومی پدید اورد .
شیطان هم مردم قوم اسماعیل را فریب داد و گفت :
این اسماعیل بوده که قربانی شده نه اسحاق و اسماعیل پیامبر خداست
قوم اسماعیل هم باور کردند . چند هزار سال طول کشید که بلاخره از قوم اسماعیل کودکی به نام محمد به پیامبری رسید و داستان قربانی کردن را به اسماعیل نسبت داد و چند میلیاردی هم باور کردند .
نوشته داریوش آریایی
-----------------
سارا رو به ابراهیم کرد و گفت :
-من پیرتر از ان هستم که بچه دار شوم .بیا با این هاجر دختر کنیزمان ازدواج کن و از ان بچه دار شو
ابرام با کراهتی ظاهری گفت :
- هرگز من به خدا امیدوارم که از تو بچه دار میشوم . بار هزارم است که میگویی با دختر بچه ای ازدواج کنم .من به روشنی در خواب دیدم که خداوند می فرمود که سارا پسری خواهد زایید و نامش را ایزاک (اسحاق ) بگذار و بدان که او وارث توست و تمام سرزمین نیل تا فرات را بدو و فرزندانش می بخشم .
سارا با تروشرویی گفت :
- من این چیزا سرم نمیشه .من بسیار پیر شده ام .خودت هم داری صد ساله میشی . امشب با مادر هاجر صحبت کرده ام .هم هاجر وهم پدر ومادرش راضی هستند . امشب اخرین شبی است که یک زنه هستی فردا با هاجر ازدواج خواهی کرد .
ابراهیم ابتدا مقاومت کرد و سپس گفت :
-حال این چنین است باشد من هاجر را به زنی میگیرم.ولی بدان مورد غضب خداون واقع میشویم .
فردا صبح ابراهیم هاجر را به زنی گرفت و به اندرون اورد
هاجر دختر بچه سبزه رو و قدی کوتاه داشت ولی بیش از سنش نشان می داد .
ابراهیم هنگام ورود به اندرونی به هاجر گفت :
- من راضی به این کار نبودم خواست زنم سارا بود و همانا بدان که او بانوی اول خانه ام است . هرچه بگوید هامن کار کنم . من به خواست او با تو ازدواج کردم که ارزوی دیرینم بر اورده شود ومن چه دار شوم . سارا به تو لطف نموده است که راضی شده تو همسر من باشی . بیا بریم تو !
هاجر با لباس مندرسی پا به خانه ابراهیم گذاشت و به مال و منال ابراهیم فکر میکرد
همان شب ابراهیم با هاجر همبستر شد و همان جا بود که به خودش گفت :
- چرا زودتر از اینا این کار را نکردم
و اینگونه شد که با لذت وافر آن شب را گذراند
ابراهیم خدا را فراموش کرد و دیگر به وعده خدا را یاد نکرد و همینطور با هاجر و سارا روز گار میگذراند و بیشتر در لذات جنسی غرق می شد و خدا هم چیزی نمی گفت .
ابراهیم را در محل ابرام صدا می زدنند یعنی حتی سارا هم او را ابرام صدا می زد.
روزهای خوش می گذشت تا اینکه بعد از نه ماه پسری از هاجر پدید امد که ابراهیم پس از مشورت با سارا نام او را اسماعیل نهادند .
همان روز که اسماعیل بدنیا ابراهیم کابوسی دید که خداوند ابراهیم را می لرزاند و می گفت :
- چرا با هاجر ازدواج کردی مگر من نگفته بودم که با سارا هم بچه دار میشوی چرا خلف وعده کردی ؟!
من که به تو وعده اسحاق ( ایزاک) را داده بودم که با این هاجر ازدواج کردی هیچی نگفتم حالا دیگه چرا بچه دار شدی . من ناراحتم حالا هم باید این هاجر و اسماعیل را ببری تو بیابانهای دور دست ول کنی و بیایی . من هم اینجا زودتر کار می کنم تا تو از سارا یائسه بچه دار بشی .زودی می بریشون و زودم بر می گردی.
ابراهیم صبح از خوا ب بیدار شد بدون آنکه ها بگه دست هاجر و اسماعیل یک روزه را گرفت و سوار وسیله نقلیه ای کرد و رفتند تو یکی از این بیابانهای اطراف....
ابرام در بیابان به هاجر گفت
خدا به من گفته که تو را اینجاها ول کنم و هیچی بهتون ندم حتی آب خوردن هم گفت بهت ندم .اولش که گفت تو و بچه را بکشم که من در خواب کلی گریه کردم تا اینکه گفت : باشه اونا را ببر تو بیابون ول کن . والا من هم دیگه نمی تونم براتون کاری بکنم .
هاجر گفت :
ولی ابرام چرا این کار را با من کردی منو بدبخت کردی تو نزدیک صد سالته من نه اینکه فکر کنی به خاطر پول وثروت با تو ازدواج کردم نه به خاطر خودت بوده که که ازدواج کردم . ولی این رسمش نیست ما را اینجا ول کنی .حالا ما تو این بیابون چیکار کنیم چی بخوریم . خدا عجب گذاشت تو سفرمون . من که ادم خوبی بودم . مگه من چه گناهی مرتکب شدم .والا خوبه این ابرام که امده منو حامله کرده و این بچه را پس انداخته من باید تاوان بدم
ابرام گفت
من نمی تونم خواست خدا را نادیده بگیرم . حالا هم باید برم
ابرام هنگام رفتن بوسه ای از اسماعیل گرفت و با وسیله نقلیه اش راه افتاد و به سمت خانه اش نزد دخترخاله اش سارا رهسپار شد . هاجر همینطور هاج واج نگاه می کرد .بعدهم نگاهی به اسمان انداخت و گفت باشه اگر اینجوریه من هم دنبال خدای خودم میرم
همینطور که روی زمین نشسته بود . به نظرش امد که ان سوی دره اب است .اسماعیل یک روزه بدجوری تشنه شده بود . هاجر ان سوی دره رفت . دید نخیر اب نیست .سپس برگشت طرف اسماعیل ولی باز به نظرش امد ان سوی دره اب است گامهایش را بلندتر برداشت ولی ابی درکار نبود برگشت سمت اسماعیل که بین دره بود . باز دوباره به نظرش امد که انسوی دره اب است . همینطور ادامه پیدا کرد تا اینکه هفت هشت بار رفت و امد کرد و دفعه هفتم هشتم بود که دید زیر پای اسماعیل کوچلو اب است....
زیر پای اسماعیل خیس شده بود .کی اب پاشیده بود . شاید هم اسماعیل خودش را خیس کرده بود . اسماعیل را بلند کرد که پوشاکش را عوض کند که دریافت ان اب یک چشمه است . خدا دلش به رحم امده بود . خدا او را بخشیده بود . حالا شاید یک خدای دیگه بود . تا فکر کرد خدای دیگری این کار را کرده است و احساس کفر کرده است , خوابش برد چون خیلی خسته بود نا سلامتی هفت هشت بار دره را بالا پایین کرده بود .پس همان جا کنار چشمه خوابش برد . بعد هم در خواب نه خود خدا بلکه فرشته ای به خوابش امد چون خدا فقط با مردها صحبت می کند و گفت :
(خدا یکی است خدا بهش برخورده که گفتی میرم یه خدای دیگه پیدا می کنم برای همین دلش به حالت سوخته و برای اینکه نمیری تو واسماعیل را که از نظر خدا زنا زاده است را بخشید و شما را زنده نگه می دارد . اینک از خواب برخیز و بدان که اسماعیل در قبیله ای که این اطراف است پرورش خواهد یافت ولی نه اینکه فکر کنی پیامبر خواهد شد نه ولی بلاخره قومی فامیلی بهم میزنه . بگذریم حالا بلند شو و به مردم دهکده داستان ابراهیم واسماعیل و به خصوص چشمه را بگو .)
در این هنگام فرشته غیب شد و هاجر از خواب بیدار شد و به سمت قبیله حرکت کرد و همینطور که می رفت اب چشمه بدنبالش می امد . نزدیک قبیله که رسیدند مردم به پیشواز امدند و اب چشمه و پسر را به فال نیک گرفتند و از ان مادر و پسر به احترام یاد کردند و همانطور اسماعیل را به عنوان قدیس پذیرفتند و انها را مسکن دادند و از اب چشمه بهره بردند و در دراز مدت انجا اباد شد و همینطور بانی ان عزیزتر
ابراهیم با وسیله نقلیه اش از بیابان برگشت و به سارا گفت :
تقصیر من نبود خدا به من گفت که نباید به حرف زن جماعت گوش می کردی و با هاجر ازدواج می کردی و این معشیت من نبود حال که بچه دار شدی انها را دربیابون ول کن .من نیز چنین کردم و بار دیگر وعده هاش را بیان کرد و گفت باز هم امیدوار باش من مشغول کار هستم الکی که نیست باید روح دمیده بشه اون هم تو رحم سارای یائسه پیرزن ولی بزودی بچه دار می شوی و با قاطعیت گفت ایزاک ( اسحاق) مسلما برتر از اسماعیل خواهد شد و پیامبر من میشه و سرزمین بزرگی را به اسحاق ( ایزاک) و ذریه اش خواهم داد. خدا باز گفت هاجر و اسمال را فراموش کنیم بیا دست از لجبازی با امر خدا دست برداریم که همانا خطرناک است و ممکن است مورد غضب خداوند قرار بگیریم .
سارا پس از مدتی دریافته بود که هاجر جای او را گرفته است و چشم دیدن هاجر را نداشت و از هاجر بدش می امد و از اینکه خواسته بود ابراهیم با هاجر ازدواج کند پشیمان بود و خوشحال بود که ابراهیم چنین خوابی دیده است و ابراهیم را سرزنش نکرد و به وعده ابراهیم و خدایش می خندید که امیدوار بود بچه دار شود .
سارا به خدا اعتقادی نداشت ولی ابراهیم هر چند وقت یکبار خدا را یاد می کرد و می گفت خدا مقدر کرده خدا چنین خواسته .
سارا درباره هاجر گفت :
ابرام حال انها را که دربیابون ول کردی انها چه می کنند
ابراهیم به سارا گفت :
خدا هاجر و پسرش را حفط خواهد کرد ما گناهکار بودیم ولی خدا رحیم وبخشنده است . خدا انها را بخشیده است همانطور که ما را بخشیده است . بیا انها را فراموش کنیم و دیگر برخلاف امر خدا حرفی نزنیم و عملی انجام ندیم .
ابراهیم وسارا همانطور که خدا فرموده بود هاجر و اسماعیل را فراموش کردند و به زندگی معمولی خود پرداختند ابراهیم هر روز با ازمایشهای عجیب و غریب یقینش به خداش بیشتر میشد.
اسماعیل هر روز بزرگتر می شد و همینطور شان و منزلتش در نزد مردم بیشتر می شد . اهالی قبیله به صورت چادر نشین زندگی می کردند که با ورود اب چشمه یک جا نشین شدند و داستان ابراهیم وتولد اسماعیل را تعریف می کردند .
خدا مشغول کار کردن بود تا پیرمرد و پیرزنی را بچه دار کند . ابراهیم به امر خدا هر شب با سارا نزدیکی می کرد تا حامله شود . بلاخره یکی از شبها که ابراهیم رو سارا کار کرده بود خدا تونست نطفه را ببندد.
بلاخره شکم سارا بالا امد . ابراهیم خدا را شکر می کرد . بعد از نه ماه اسحاق ( ایزاک) بدنیا امد . اینگونه شد که وعده خدا محقق شد .
خدا بار دیگر به خواب ابراهیم امد و گفت :
ما به وعده خود عمل کردیم . کار خیلی سختی بود ولی این معجزه بر تو اشکار است و به همه بگو به خدا ایمان بیارند از این معجزه بزرگتر که پیرزن نودساله ای باردار شده .همانطور که گفتم اسم پسرت را ایزاک (اسحاق ) بگذار و بدان که ذریه او هم صاحب سرزمین خواهند شد.
در محل همه از معجزه ابرام می گفتند که در سن صد و یک سالگی از زنی نود ساله صاحب فرزند شده است .
اسماعیل هفت ساله یا به قولی 14 ساله بود که ایزاک (اسحاق) بدنیا امد . پس از چندی خبر به گوش هاجر رسید .
هاجر به اسماعیل گفت :
شنیده ام پدرت از سارا بچه دار شده است . اسمال اسم برادرت اسحاق ( ایزاک ) است او وراث املاک پدرت خواهد شد . ولی تو می توانی موقعیت خوبی در این قبیله کسب کنی پس از ورود توبه این قبیله چادر نشین انها یک جا نشین شدند و این از برکت چشمه تو بوده است . خداوند به توبزرگی داده است و تو باید ریاست قبیله را بدست اوری .
ابراهیم بسیار خوشحال بود و خداوند را شکر می کرد ایزاک ( اسحاق ) را در اغوش می گرفت و با ان بازی می کرد. سارا هم به به خدا ایمانی اورد و اهالی محل هم این زاد روز را به چشم معجزه می دیدند و ان را قبول کرده بودند . ابراهیم مقامش نزد مردم محل بیشتر شده بود . از همه خوشحالتر خدا بود که توانسته بود سارا و ابراهیم را بچه دار کند .
روزهای به خوبی وخوشی می گذشت و اسحاق ( ایزاک ) هر روز بزرگتر می شد . ابراهیم عشق زیادی به فرزندش می ورزید و هر روز کارش شده بود دعا کردن خدا که او را صاحب فرزند کرده است و خدا هم خوشحالتر می شد .
چند سال گذشت تا اینکه اسحاق ( ایزاک ) 6-7 ساله بود که خدا یک دفعه از سر بیکاری فکری در ذهنش خطور کرد و به خواب ابراهیم وارد شد و از ابراهیم خواست که ایزاک ( اسحاق ) را برای خشنودی خداوند قربانی کند
خدا به ابراهیم گفت :
ببین ابذام تو باید پسرت را در راه من بکشی . اصلا می دونی با چه سختی و مشقت من تو را بوجود اورد ه ام . همینطور با چه دردسری برایت معجزه درست کردم . اسحاق (ایزاک ) را لطف کردم و با چه تلاشی پس از چند سال نوزادی تولید کردم اونم از تو و سارای پیرزن . حالا من تصمیم گرفته ام که این اسحاق (ایزاک ) را قربانی کنی تا من از تو خشنود شوم . اصلا میدونی چیه من می خوام تو را امتحان کنم . ببینم میتونی عزیزترین کست را برای فرمان من بکشی یا نه . من می خواهم ببینم تو می تونی به پاس زحمات من فرزندت را بکشی یا نه . منو شرمنده شیطان نکن .
ایراهیم خواست بگه ها که خدا گفت :
حرف نزن چون من خدا هستم می دونم چی می خوای بگی نظرم عوض نمیشه . امروز صبح که بیدار شدی باید سر پسرت ایزاک ( اسحاق ) را می گم نه اون اسماعیل را باید ببری. من به تو علاقه مند هستم .اگر سربلند پیروز بشی من به تو پاداش خواهم داد. حالا برو ببینم چه می کنی .
ابراهیم صبح که از خواب بیدار شد با کسی حرفی نزد . نگاهی به اسحاق ( ایزاک) شش –هفت سالهانداخت که راحت خوابیده بود . کمی تردید در دلش ایجاد شد ولی مگر می شود رو حرف خدا حرف زد . باید پسرش را بکشد . دست دراز کرد و پتوی اسحاق (ایزاک ) را کنار زد و گفت:
( پاشو بریم که خیلی کار داریم )
ابراهیم رفت چاقوی سلاخی اش را که با ان سر حیوانات را می برید را برداشت و به همراه قربانی از خانه بیرون رفتند
سارا همینطور خوابیده و از همه جابی خبر بود . ابراهیم دست اسحاق ( ایزاک) را گرفته بود و به سمت مسلخ حرکت می کردند .
ابراهیم از داستان کشتن چیزی به اسحاق (ایزاک) نگفت . حتی سارا را هم بیدار نکرد که بگوید پسرعزیزشان را قربانی می کند و انرا برای رضای خدا می کشد و برای اخرین بار اسحاق ( ایزاک ) را ببین .
اسحاق خنده کنان در راه بود . شیطان وسوسه می کرد .سنگ ریزه می انداخت تا توجه ابراهیم را جلب کند وبه ابراهیم می گفت پسرت را قربانی نکن . به صورت های مختلف بر ابراهیم شک وارد می کرد .ابراهیم هم دچار تردید هایی شده بود ولی با توکل به خداوند براین شبهات شیطان و هجمه های شیطان غلبه می کرد .
شیطان گفت : ببین چه خدایی را می پرستی که جز با کشتن فرزندت خوشحال نخواهد شد . بیا این خدا را ترک کن . فرض می کنیم که اون اسحاق ( ایزاک ) را به تو داده ولی دلیل نمیشه که تو بچه ات را بکشی . اصلا چرا نباید اسحاق ( ایزاک ) را خودش بکشه . چه خدای ظالمی که مرگ اونو خوشحال می کنه . حالا مرگ کی مرگ اسحاق ( ایزاک ) که چند دهه طول کشید بدنیا بیاد . اصلا تو از کجا میدونی منظورم اینه که تو از کجا مطمئنی که خدا اونو به تو داده است . چرا اینقدر لفتش داد. چرا زمانی که من به سارا گفتم به ابرام بگو با هاجر ازدواج کنه اینقدر زود بچه دار شدی یادته سر نه ماه بچه دار شدی .
شیطان ادامه به ابراهیم گفت :
راستی چرا خدا همون موقعه چیزی نگفت و نگفت با هاجر ازدواج نکن و گذاشت تا بچه (اسماعیل ) که بدنیا امد گفت ببر تو بیابون و صحرا ولش کن . همون موقع من به تو نگفتم . تو اصلا به حرفام گوش نمی دادی . یه کار احمقانه کردی بردی تو بیا بون اونا را ول کردی . اسماعیل که دیگه پسرت بود از گوشت و خون خودت بود . از نظر من خدایی که که با کشتن موافق باشه خدای من نیست برای همین کاراش بود که از خانه اش امدم بیرون . من با کشتن اسحاق ( ایزاک ) مخالفم این کار را انسانی نمی دانم و عملی زشت تلقی می کنم . بیا تا دیر نشده برگرد چاقو را کنار بذار این کار زشت را نکن . خدا خودش پشیمان میشه . مگر یادت نیست خدا چقدر رحیم است چند بار تا حالا پشیمان شده است و انسانها را بخشیده است . ادم وحوا را یادته . چرا راه دور برویم همین هاجر و اسماعیل را بخشید . برو ببین چه دم ودستگاهی راه انداختند . تا حالا چند بار تو را بخشیده .هر بار که از نظر اون عمل طشتی انجام دادی بخشیده است . این بار هم می بخشه . خدایی که منت کاراشو سر بنده بگذاره خدای خودخواهیه وضعف اونو می رسونه
شیطان همینطور پشت سر ابراهیم می امد و می گفت :
اصلا چرا اونو می پرستی خدایی که هر روز یه چیز میگه یه بار میگه من به تو پسر میدم صد سال طول می کشه یه بار هم میگه با این ازدواج کن . با اون ازدواج نکن . چرا از این فرزند دار شدی . چرا با اون همبستر نشدی . هر روز یه چیز میگه . حرف حسابش چیه می خواد تو را امتحان کنه . امتحان کنه که چی بشه . تو که اونو دیدی بهش اعتماد داری و در وجودش مثلا شک نداری و قبولش داری . حالا اگرکافر بودی و اونو قبول نداشتی یه چیزی . حالا اومدیم تو سر این پسره را بریدی مثلا امتحان تو تموم میشه . از کجا معلوم که نگه سر سارا ببر . سر اسماعیل راببر و در اخر بگه سر خودتو ببر .
اصلا ببری که چی بشه . من با این همه شیطونی سر از کار این خدا در نیاوردم . حالا چرا یه جور دیگه امتحانت نمی کنه . چرا ازت نمی خواد کارای خوب بکنی . چرا نمی گه گاو و گوسفندات را بین فقرا تقسیم کن . اینم شد کار سر پسرت را ببر تا من راضی بشم . می خوام صد سال سیاه راضی نشی . جنایت به این بزرگی کسی ندیده . اینم شد کار یه روز بعد از صد سال بچه بدی بعد یه روز بیای بگی حالا سرشو ببر و. بچه ات را بکش .
باز من از این کارها نمی گم بکنی . باز خودت باید تصمیم بگیری
ابراهیم یه گوشش در بود یه گوشش هم دروازه . از این گوش می شنید و از ان گوش رد می کرد . شیطان انقدر گفت که خسته شد . بر دل ابراهیم تاثیری نداشت . جوری وانمود می کرد که انگار چیزی نشنیده است و راضی است که اینکار را بکند . بعد هم دست ایزاک ( اسحاق ) را محکم گرفت تا فرار نکنه .
شیطان که عصبانی شده بود داد زد :
تو می خوای اسحاق ( ایزاک ) عزیز ترین چیزت را نابود کنی . تو می خوای سر پسرت را ببری . تو قاتلی !
اسحاق ( ایزاک ) که تا ان لحظه ارام بود و فکر می کرد با پدرش گردش می کنند به پدرش گفت :
بابا این کی بود . می خوای منو بکشی . سرمو ببری . چرا میخوای منو بکشی
ابراهیم گفت :
اسحاق ( ایزاک ) من به خواست خدا می خوام سرتو ببرم . خدا تو خوابم اومد وگفت باید سر پسرت را ببری . زیاد درد نداره . یه جور می برم که دردت نگیره . خدا از مون راضی میشه . تو که نمی خوای خدا از ما ناراضی بشه . چون گناه داره . خدا مارا عذاب می کنه خدا میدونی چقدر مهربونه . حالا ناراحت نباش .
اسحاق ( ایزاک ) هم که بچه با خدایی بود و تحت تعلیمات ابراهیم بود سرانجام راضی شد که سرشو به خاطر خشنودی خدا ببره .
ابراهیم گفت :
اسحاق ( ایزاک ) جان اصلا نترس به حرف این شیطون هم گوش نده . از صبح تو گوشم داره وزوز می کنه من جوابش را نمی دم. توهم گولشو نخور و به حرفاش گوش نده . بدان خدا ازت راضی میشه .
ابراهیم دست اسحاق ( ایزاک ) رامحکمتر گرفت که فرار نکنه . شیطان که دید راهی باقی نمانده است و نمی تواند مخ ابراهیم را بزند گفت :
ابرام تو دیگه کی هستی دست شیطون را از پشت بستی . من تو مخم نمی گنجید که یک روز تو را وسوسه کنم تا کسی را بکشی چه برسه به پسرت نه اسماعیل بلکه ایزاک ( اسحاق ) را که صد سال طول کشید تا بدنیا بیاد . حالا می خوای جواب سارا را چی بدی . میدونی که اون تو را نمی بخشه . زنها که دین و ایمان کاملی ندارند . اون از حوا و اونم از سارا که هر روز یه جور اعتقادی به خدا پیدا میکنه . دیدی چه جوری به خدایت ایمان اورد بعد از زاییدن ایزاک ( اسحاق 9 نیمچه ایمانی اورد و خدا هم که دوست نداره با زنها هم کلام بشه و نمی تونه خودش قضیه را به سارا بگه . سارا هم که خیلی وابسته به ایزاکه ( اسحاقه ) حتما از غصه دق می کنه و میمره . جواب اونو چی می خوای بدی .
با گفتن این جملات بود که ابراهیم کمی ترسید جواب سارا را چی بده . شانس اورد که سارا خواب بود و اگر بیدار بود و می فهیمد که می خواد سر ایزاک ( اسحاق ) را ببره حتما مخالفت می کرد و اجازه نمی داد که ابراهیم ایزاک ( اسحاق ) را با خودش به مسلخ ببرد . خدا فهمید که ابراهیم متزلزل شده است پیامی به ابراهیم دادکه ابرام به خودت تزلزل راه نده وما سارا را ارام خواهیم کرد راضی کردن سارا با ما .
ولی این چیزا برای ابراهیم جواب نمی شد ولی ابراهیم تصمیم گرفت کار را یکسره کند
شیطان در اخرین لحظات بود که یاد سارا افتاده بود . رفت سارا را بیدار کرد و به سارا گگفت :
چرا خوابیدی . نمی دونی چه خبره ابراهیم دیونه شده . داره سر ایزاک ( اسحاق ) را می بره . می خواد ایزاکو ( اسحاقو) را بکشه . پاشو بریم که دیگه دیر شده .
سارا سریع بلند شد و به همراه شیطان حرکت کردند . شیطان از اینکه چرا زودتر اینکار را نکرده بود ناراحت بود . کمک می کرد تا سارا سریعتر راه بره . می خواست سارا را کول کنه تا زودتر برسند ولی شیطان نه اینکه از اتش بود و داغ بود نمی شد به شیطان دست زد چه برسد سوارش کند .به هرحال ابراهیم به مسلخ رسید .
سارا و شیطان از پشت بدنبالشان بودند . ترس ابراهیم از سارا بیشتر شده بود ولی به خودش می گفت :
خود خدا یه جوری جوابشو میده من که هرچی دارم از این خداست . هرچی بخواد بهش میدم ولی از اینکه ایزاکو (اسحاقو ) بکشم ناراضی ام .
ابراهیم از ته دل ناراضیه ولی برای خوشنودی خدا چاره ای نداشت .بلاخره خدا با هرکسی حرف نمی زد و از هرکسی که چیزی نمی خواست . ابراهیم بلاخره خدا پرست بود و هرچه خدا می خواست انجام می داد حتی اگر مرگ خودش یا سارا باشد حتی راضی شده بود سر ایزاک (اسحاق ) را هم ببره . ایمان و اعتقاد به خدا یعنی همین بکش .
ابراهیم به خودش گفت :
من از این کار( کشتن پسرش ) ناراضی ام ولی برای خشنودی خدا سرشو می برم .
بعد هم جوری که خدا بشنوه گفت :
خدا از من راضی باش بدان من جز رضای تو کاری نمی کنم .
بعد هم به ایزاک (اسحاق ) اشاره کرد که بر روی زمین بخوابد و سرش را روی سنگی بگذارد . بعد هم چاقویش را تیز کرد . نگاه ترحم انگیزی ایزاک ( اسحاق ) که همراه با اشک بود کمی تردید در دل ابراهیم بوجود اورد ولی یادخدا ترددیدها را دور می کند
لحظه حساسی بود. ابراهیم چاقو را زیر گلوی ایزاک ( اسحاق ) گذاشت و گریه ایزاک ( اسحاق ) بلند شد . شروع کرد به گریه کردن و هوار کشیدن .
خدا یک لحظه فکری به ذهنش رسید و با خودش فکر کرد که :
اگر من بگم سر این پسره را ببره ایندگان چه قضاوت خواهند کرد چه می گوین . بعد هر کسی پیدا میشه سر بچه هاشو میبره بعد هم میگهخدا گفته . میگند پیامبر به اون گنده ای سر پسرشو ببره هیچی نیست ما که به دستور خدا و برای رضای خدا بردیم چه شده . رسم بدی میشه . الان که علم پیشرفت نکرده نفوس تو دنیا کمه و قضاوتها هم که ساده و سطحی است در اینده انسانها چه می گویند بهتره یه پولوتیک بزنم و دست پیش بگیرم که پس نیفتم . بهتره قبل از اینکه ابرام سر پسره را ببره
خدا پس از مشورت با فرشتگان روبه ابرا هیم کرد و گفت :
ای ابرام تو از امتحان سربلند پیروز شدی دست نگه دار
این جمله را زمانی گفت که کمی زخم بر گلوی ایزاک ( اسحاق ) بوجود اورده بود یعنی شانس اورده بود وگرنه ابراهیم گوش تا گوش سر ایزاک ( اسحاق ) را می بریدو کار از کار می گذشت .
خدا ادامه داد:
اینک من به تو افتخار می کنم . من فقط می خواستم بدانم بنده صالح من به فرمانم گوش می دهد یا نه . همین مقدار که انجام دادی برای من کافی است .من فهمیدم که تو بهترین انسان کره زمین هستی و مایه افنخار من بر روی زمین . من که از تو راضی هستم و روی شیطان را کم کردی . یوقت فکر نکنی از اول می خواستم تو سر پسرت راببری هیچی نگم . ..
خدا به ابراهیم که ایزاک ( اسحاق ) را دراغوش گرفته بود گفت
من از ابتدا قصدم این بود که تو تا چاقو را لب گردن ایزاک ( اسحاق ) گذاشتی گفتم که بسه . من از ابتدا می دانستم که تو این کار را برای خشنودی من می کنی و روی این شیطون را سیاه می کنی . باریکلا . من خوشحال شدم که از تصمیمت منصرف نشدی وتسلیم این شیطون ملعون که مخالف ادم کشی بود نشدی . شاید اشتباه کرده بودم که دست شیطون را باز گذاشتم تا با ادمها حرف بزنه و اونها را از من دور کنه ولی افرادی مانند تو که روی شیطون را کم می کنند من را خوشحال می کنند.
خدا همینطور نطق می کرد و درود به ابراهیم می فرستاد و بعد ادامه داد:
از امروز تو دیگه ابرام نیستی بلکه ابراهام ( ابراهیم ) هستی تو را باید از این پس ابراهیم باید صدا کنند.
خدا فکری کرد و گفت :
حالا که اینجا امدی دست خالی برنگرد . یه دونه از گوسفندا که اینجاست را قربونی کن و برای خشنودی ما سرببر . من علاقه زیادی به ریخته شدن خون دارم .
ابراهیم که دید مقامش نزد خدا بیشتر شده و قدرت خدا از شیطان بیشتر است خوشحال شد . ابراهیم سریع رفت و یکی از گوسفندان که منتظر بودند سر بریده شوند را باکمک ایزاک ( اسحاق ) گرفت و در مسلخ سر برید ند تا خونی ریخته شود تا خدا خوشحال باشد .
شیطان وسارا زمانی رسیدند که مقداری خون برروی زمین ریخته بود . نفرین سارا در امد و گفت :
شیطون لعنتت کنه ابرام این چه کاری بود که کردی . خجالت نکشیدی ظالم سر پسر نازنیم را بریدی اونم به خاطر یه خدا که همه زندگیمون را خراب کرد صد سال طول کشید و تاخیر در حاملگی من پیش اورد . بعد هم که ایزاک ( اسحاق ) را داد چه بساطی درست کرد . قاتل خدا نگفت منو بکشی . حالا بیا منو هم بکش من دیگه نمی تونم زنده بمونم .
ابراهیم گفت :
اینقدر کفر نگو سارا خداوند بخشنده و رحیم است .
بعد هم ایزاک ( اسحاق ) را صدا زد و گفت :
ایزاک ( اسحاق ) بیا مادرت امده .
ابراهیم ادامه داد :
خداوند بسیار رحیم و رحمان است و می خواست ما را امتحان کند ببیند ازاین ازمایش سربلند بیرون می اییم و این توانایی را دارم کارها و اوامر او را انجام بدهیم . خداوند از این پس مرا ابراهام ( ابراهیم ) نام نهاده ومرا خلیل خدا خوانده است و این شیطون که تو را گول زده است را لعن کن و بدان خدا باز هم تو را بخشیده است .
اسحاق که سر گوسفند را در دست داشت به کوشه ای انداخت و در اغوش مادر رفت و گفت :
یکم گلویم درد داره چیزی نشده گریه نکن بابا منونکشته .
سارا به گریه افتاده بود وگفت :
من بدون تو میمرم . بعد هم اسحاق را محکم فشار داد .
شیطان که آرام ایستاده بود گفت :
خدا باز نقشه ات را عوض کردی فهمیدی چه کار احمقانه ای است . می دونم که حرفام روت تاثیر گذاشته و گرنه انسانهای اینده جور دیگری قضاوت می کردند شاید نقش تو در افکار مردم عوض میشد و انجوری که دوست داری بهت فکر نمی کردن .باشه من هم میدونم چیکار کنم . از امروز به بعد داستانت را عوض می کنم و به همه میگم که این اسحاق ( ایزاک ) نبوده که می خواسته قربانی بشه و این اسماعیل بوده که مورد لطف خداوند قرار گرفته . اسماعیل فرزند ارشد ابراهیم است .او وارث ابراهیم است وخدا اسماعیل را پیامبر بعدی خود کرده است نه اسحاق ( ایزاک ) . تو به اسحاق ( ایزاک ) بچسب و من اسماعیل را . من رو اسماعیل کار می کنم تو رو اسحاق ( ایزاک )
این جمله را گفت و به سمت سرزمین اسماعیل حرکت کرد . خدا هم گفت :
برو شیطون هیچ غلطی نمی تونی بکنی .
خدا هم از اینکه نقشه اش را دراخرین لحظه تغییر داده بود بسیار خوشحال بود و همانطور که وعده کرده بود از نسل ایزاک ( اسحاق) قومی پدید اورد .
شیطان هم مردم قوم اسماعیل را فریب داد و گفت :
این اسماعیل بوده که قربانی شده نه اسحاق و اسماعیل پیامبر خداست
قوم اسماعیل هم باور کردند . چند هزار سال طول کشید که بلاخره از قوم اسماعیل کودکی به نام محمد به پیامبری رسید و داستان قربانی کردن را به اسماعیل نسبت داد و چند میلیاردی هم باور کردند .